1. همه چیز از دو نام شروع شد. دکتر بهزاد قادری و مراد فرهادپور. باز هم باید به عقب تر برگردم. نفرات دیگری هم بودند که بعدها، اگر نفسی ماند، تعریف می کنم. بهزاد قادری شاید نخستین کسی بود که مرا به جدی اندیشیدن واداشت. در حیاط دانشگاه، سیگار به لب، میان برف و سرمای کرج، آرام و با طمأنینه حرف می زد و من باید کلماتش را حدس می زدم. رفته رفته به زبانش عادت کردم. وقت و بی وقت، در دفتر، راهرو، حیاط و پشت تلفن با او صحبت می کردم. پیش از آشنایی با او، نظریه می خواندم ولی کتابهایش و حضورش اثر دیگری داشت. همیشه حرف تازه ای بود. و مراد فرهادپور که تا به حال او را از نزدیک ندیده ام. این دو نفر، در ذهن من، مثل دو شهاب سنگ، به هم اصابت کردند و جرقه ای شکل گرفت به نام والتر بنیامین.
2. احوالاتم مصداق این بخش از شعر پرسی بیش شلی بود: «بلندم کن چو موجی، برگ یا ابری / نگون بر خارهای زندگانی میشوم / خونم روان گردد». در همین حال و هوا «آینه ها»ی بنیامین را خواندم و شروع کردم به ترجمه. نمی دانستم سر از کجا در می آورم. قرار نبود کتاب شود. «آینه»ها مرا به دیگر دالان های تودرتوی پاساژها برد. من پاریس را از نزدیک ندیده ام. نه بنیامین و نه فرهادپور را. ولی مگر همه چیز به دیدن است؟
3. بخشهایی از ترجمه را برای کسانی که بنیامین ترجمه کرده بودند یا با تفکرش آشنایی داشتند فرستادم ولی جوابی نیامد. از آوردن نام این دوستان معذورم بدارید. بعدها به لطف امیرحسین خورشیدفر، دو تا از تومارها در کانال و سایت پروژه پوئتیکا منتشر شدند. این ترجمه برای من فقط ترجمه نبود، تحقیق بود، گشتوگذار، تألیف. اگرچه ترجمه از همان ابتدا هم معنای دیگری داشت و بنیامین فقط قطعیتش را به من ثابت کرد.

4. مقدمه کتاب در پرسه گردی های ساحلی اهواز و نشست های دونفره در لشکرآباد شکل گرفت. با منصور مرید، ترجمه های موجود از بنیامین را دوره می کردیم و نیمه شب ها تنها به آثار ترجمه نشده اش رجوع می کردم. بخش هایی از مقدمه، که حاصل این هم فکری و هم خوانی است، در فرازهای مربوط به تفاوت کلکسیونر و تمثیل پرداز، و تشابه جویس و بنیامین (اپی فنی) نمایان است. این مقدمه و این کتاب، تاملی در/واکنشی به وضع موجود بود.
5. پراکندگی این نوشته شاید بدین خاطر باشد که بنیامین ردی از تمثیل پرداز را در من به جا گذاشته است. کلکسیونر «با پراکندگی به مبارزه برمی خیزد» (ص 118). تمثیل پرداز، در نقطه مقابل، سروکارش با تشتّت است. با ویرانه سروکار دارد، با جسد، با اسکلت مدرنیته، با شوک. در یک کلام، با تجربه. تمثیل آنگاه نمایان میشود که «ما مردگان سر برداریم».
