و به من ضعف وقتی دست داد که احساس کردم در خواب و رؤیا بهسوی مرگ میروم و میخواستم فریاد بزنم، اما زبانم بریده بود و از دھانم خون گرم سفید بر زمین میچکید و فقط در درون خودم بود که فریاد میزدم و طنین فریادم در کاسه سرم میییچید و میدانستم که تنھا خود آن را میشنود و میگفتم: کجا است، کجا است آن روز گرامی که بیاید و روح مرا بشوید؟ زیرا که من میخواھم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و ببینم و بفھمم و حرف بزنم و از مرگ میترسم و میگریزم که مرا پست میکند، خاک میکند و به دھان کرمھا و حشرات میاندازد و من میخواھم به خوبیھا رو کنم و بار دیگر ھر چیز پاک را از سر بگیرم و باز عاشق بشوم و از ھمسرم بچه دار شوم و فرزندم را با مھربانی بزرگ کنم و به او، روزی که بتواند دشنهای بدھم. و در این لحظه شنیدم که بادی سیاه وزید و کسی انگار که در خلاء میخندید. و به من اشاره میکرد و پس از آن رؤیا رو به پایان میرفت و موجودی بود که صورتی نداشت و شکلی، و برای من شکلک در میآورد مسخرهام میکرد و همهچیز سیاه شد و من بیدار شدم.
“از متن کتاب”
متن پشت جلد کتاب:
ملکوت؛ سوم دیماه 1340 به عنوان هفدهمین داستان بهرام صادقی در شماره12 کتاب هفته منتشر میشود. داستانی با شش فصل که در نوع خود منحصر به فرد است. در این اثر هر فصل با تیتری مشخص و جملهای برگرفته از قرآن، مثنوی معنوی یا انجیل آغاز میشود. جملاتی که معنای آنها در کلیت مفهومی هرفصل مستتر است.
بهرام صادقی متولد 18 دی 1315 در نجفآباد، از همان اوان جوانی چنان شیفتهی نوشتن میشود که نخستین داستاناش “فردا در راه است” به سال 1335 در مجلهی سخن منتشر میشود. و پس از آن چند سال به طور پیوسته مینویسد و در مجلاتی چون سخن، صدف و کیهان هفته منتشر میکند. هرچند که حلاوت و پیوستگی این نوشتنها تا میانهی دههی چهل، یعنی همان وقت اعزام به خدمت سربازی و فوت پدر بیشتر طول نمیکشد. تا آنجا که حتی گردآوری و انتشار همه داستانهای چاپ شده در هیأت کتاب به سال 1349، توسط کتاب زمان، بیشتر تلاش و تأکید دوست دیرینهاش ابوالحسن نجفیست…
گفتنیست که تاکنون چندبرابر حجم ملکوت نقد، نظر و تفسیرهای بسیاری بر آن نوشتهاند. داستانی که هرچه بیشتر از عمرش میگذرد، لایههای تازهتری از آن بر مخاطبانش پدیدار میشود. چنانچه هرنسل، برخورد و برداشتی منحصر به خودش را در قبال این اثر دارد.